زمانی شعر میگفتم برای غربت باران
ولی حالا خودم تنها شدم تنهاتر از باران
برچسب : نویسنده : alireza alone-boy بازدید : 447 تاريخ : شنبه 27 مهر 1392 ساعت: 20:21
مــــرد
چــیزی داره بــه نـــام غـــرور
بــرای هـــمین هــمه فــکر مــیکـنن دلــش از ســنگــه
وگـــرنـه .. هـــزار بــار بــیشتر از زن بـه احـساسـات و نوازش نــیاز داره
بــاور نــداری ؟؟؟
آهـــنگــی غــمگـین تـر از صــدای گـریـه ی مــرد ســراغ داری ؟؟!
برچسب : نویسنده : alireza alone-boy بازدید : 465 تاريخ : جمعه 26 مهر 1392 ساعت: 21:31
ســـــــــــــــــــــلامتی اون ســــــــــــربازی که
تو ایست بازرسی شیشه مــــــــــــــــــشروب دید
ولـــــــــــــــــــــــی خندیدوبابغض گفت:
یه پیکم به ســـــــــــــــــــــــــلامتی دوس دخترم بزنید
که امشب عــــــــــ ــــ ـــــــــــروسیشه
˙·٠•ღ❤پسر تنها ❤ღ•٠·˙...
اما هیچ کس نمیدونست که به این دختر در 13 سالگی تجاوز شده بود ...
پسری 23 ساله رو « مردم » تَنبَلِ چاقالو صداش میکردن
اما هیچ کس نمیدونست پسر بخاطر بیماریشه که اضافه وزن داره ......
« مردم » زنی 40 ساله رو "سَنگدِل" خطاب میکردن ، چون هیچ وقت روزا خونه نبود تا با بچه هاش بازی کنه و به کارهاشون برسه !
اما هیچ کس نمیدونست اون زن بیوه ست ، و برای سير کردن شکم بچه هاش باید سخت کار کنه ...
مردی 57 ساله رو « مردم » "بی ریخت" صدا میکردن ،
اما هیچ کس نمیدونست که مرد زیبایی صورتش را در راه حفظ وطنش فدا کرده ...
هرروز « مردم » درباره من و تو ، به غلط قضاوت میکنن...
سلام به همه ی دوستای گلم
ممنون که تو این مدت بهم سر زدین
من یه مدت نمیام نت و نیستم
همتونو دوست دارم
بووووووس
شهر من اینجا نیست !
اینجا…
آدم که نه!
آدمک هایش , همه ناجور رنگ بی رنگی اند!
و جالب تر !
اینجا هر کسی
هفتاد رنگ بازی میکند
تا میزبان سیاهی دیگری باشد!
.
شهر من اینجا نیست!
اینجا…
همه قار قار چهلمین کلاغ را
دوست می دارند!
و آبرو چون پنیری دزدیده خواهد شد!
.
شهر من اینجا نیست!
اینجا…
سبدهاشان پر است از
تخم های تهمتی که غالبا “دو زرده” اند!
.
من به دنبال دیارم هستم,
شهر من اینجا نیست…شهر من گم شده است!
از عـــارفــــی پــــرســیـــــــــدم:
روی نـگــــــــــیــن انـگـــــــشــتــرم چـــــــه حــــک کـــــــنــم؛
کـــــــه وقــتــــــــی شــــــاد شــــدم بـــــه آن بـنــگــــــرم؛
و وقـتــــــــی غـمــگـــــــــیــن شـــدم بــه آن نــظــــــر کـــــــنــم؟
گــــــفــت حـــــک کـــــــن: مــــــــــی گــــــــــذرد....
می گویند : شاد بنویس ...
نوشته هایت درد دارند!
و من یاد ِ مردی می افتم ،
که با کمانچه اش ،
گوشه ی خیابان شاد میزد...
اما با چشمهای ِ خیس ...
مترسک انقدر دست هایت را باز نکن ...
کسی تو را در آغوش نمی گیرد ...
ایستادگی همیشه تنهایی دارد!